گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود
امــــــــــــــــــــا ماندنـــــــــــــــــــی بــــــــــود .
این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود..!
برچسبها:
بارها کتاب شازده کوچولو را خوانده ام اما نمی دونم چرا وقتی به این قسمت از کتاب می رسم ساعت ها به فکر فرو می روم ...
«روباه گفت: " اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است،
یعنی " علاقه ایجاد کردن...
-علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی، مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است...
..تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن؛ آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است. گندمزارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد ولی این جای تاسف است؛ اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی؛ چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت. روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بیزحمت...مرا اهلی کن؛ شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
برچسبها:
پاییز...
قبل از اینکه بخوام چیزی بنویسم کلی حرف به حافظه کوتاه مدتم هجوم آورده بود ... هرکدومشون می گفتند اول من اول من...
حالا که می خوام آنها را یه جایی مکتوب کنم تعارفشون گرفته میدانم همشون شونه خالی کردند و یکی یکی با از خودگذشتگی تمام جای خودشون را به دیگری می دهند و تا بیان بهم تعارف کنند که اول تو بیا تو ذهنش نه تو بیا هردوشون به دست فراموشی سپرده می شوند و دیگر هیچ یادم نمیاد تنها یکیشون اون گوشه ذهنم مانده ... آنهم یکه و تنها درست مانند خودم ... آنهم روز اول دبیرستانم بود ... مدرسه را اشتباه رفتم!!! ...دلم تنگ شده است.... دلم برای تکاپوی با نتیجه تنگ شده .... دلم برای نمره های بیست تنگ شده.... دلم برای مانتو شلوار مدرسه ام ، برای آن همه سادگی تنگ شده است ....
دلم برای خودم تنگ شده است!!!
دلم برای اون همه پاک بودن و سادگی خودم تنگ شده است ... آن موقع ها برام بین آدم ها فرقی وجود نداشت ... فرقی بین غنی و فقیر نمی دیدم ... الان حتی درون خودمم فرق وجود دارد ... لعنت به این همه شخصیت در من ... لعنت به ظاهر زیبا و باطن کثیف ... از خود بیزارم ...
کاش بازم کلاس اول ابتدایی بودم
کاش بزرگترین دغدغه ام به یک اندازه نوشتن تمام الف هایم بود...
کاش بزرگترین دلهره ام این بود که در امتحان ریاضی 1+1حتما باید 2 باشد در حالی که در دنیای واقعی خیلی وقتا حتی اگر یک را با 1000 هم جمع کنی باز هم 1 شوی چه برسد به 1+1 ... سخت است با کسی باشی و بجای آنکه ما شوی همان من بمانی ... حتی با برخی ها وقتی میری بیرون که تنها نباشی احساس می کنی تنهاتر خواهی شد و ترجیح می دهی دورشون را خط قرمز بکشی ...
کاش بزرگترین دلخشوی هایم بعد از یک مهمانی تعریف اتفاقات آن روز در بین دوستانم بود و هزاران اغراق که ساخته ذهن گوینده اتفاقات بود همان اتفاقات که با کمی درنگ می شد فهمید که همگی از روی رمان های رنگ باخته کتابخانه بر زبانش آمده و ذوق دوستان برای شنیدن بعدش ... خب بعدش چی شد؟ ... چقدر ساده اعتماد می کردیم ...
کاش بدترین تنبیه پدرم این بود که چون مشقم کثیف بود مشق هایم را پاره می کرد و من مجبور میشدم همگی را از اول بنویسم ... همان دفترهای 100 برگی که پایان ماه فقط 50 صفحه اش باقی می ماند...
کاش بزرگترین خواسته ام این بود که مامانم منو نماینده کلاس کند ...
کاش بزرگترین حسادتم به نمره 20 دوستم بود و دوست داشتم تنها خودم بدون ایراد باشم دریغ که حال همه بی عیبند و تنها تو الهه عیب و ایرادی ...
کاش بهترین خبر زندگیم هنوز هم نیامدن معلم و دو ساعت بیکاری و حرف های صدتا یک غاز بود و لذت بردن از اغراق و دروغ دوستانم ...
کاش بزرگترین نیت زندگیم تنها معدل 19و 20 گرفتن بود و باهاش حافظ و جد و ابادش را کچل می کردم و در نهایت با بی شرمی تمام وقتی به اون معدل می رسیدم با لبخند پر غرور می گقتم حافظ حتی اگر این را نمی گفت خودم می دانستم.... حالا حتی اگر حافظ هزاربار نوید خوبی بدهد بازهم با پوزخندی می گویم بازم اشتباه کردی حافظ جونم و لبخندی میزنم توام با اشک و میگویم یوسف گمگشته من راه دیگری دارد ... بازگشتنی نیست و بازهم یادداشتش می کنم تا برای خودم مرهمی باشد و از ان هم می گذرم...
کاش ... کاش ... کاش...
برچسبها:
این روزا آدم جرات نداره با یکی درد و دل کنه ؛
یارو تا بهت ثابت نکنه از تو بدبخت تره ولت نمیکنه !
برچسبها:
محبت زیادی همیشه آدمها را خراب می کند !
برچسبها:
فاصله میان عشق و نفرت فقط یک ثانیه است!!!
اینو کاملا درکش کرده ام!!!
بدون دخالت اون شخص!!!
هر دو احساس توهم خودم بود!!!
کلا ادم خیالپردازی هستم!!! شایدم متوهم!!!!شایدم همواره دچار سوتفاهم!!! ...
برچسبها:
یه وقتایی آنقدر غرق فکرای پر از هرج و مرج میشم که حتی خودم هم نمیتونم کنترلشون کنم!
کلا 3 شایدم 4 نفر من را تا حدودی شناختند!
نمی ذارند برم توی فکر ... نمی ذارند ساکت بشینم!
میدونند سکوت من به معنای داغون تر شدنمه!!!
حافظ دیشب آب پاکی را ریخت روی دستم ... منم بیخیال توهم خودم شدم!!! همیشه عقل و منطقو به دلم ترجیح داده ام و ...
برچسبها:
من از مرگ ماهی ها می ترسم .وگرنه درد دلم را به دریا می گفتم
برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.